- - https://andisheh-nou.org -

گورنشینی زلزله‌زدگان در سرپل ذهاب

 مردان، زنان و کودکانی از شهرستان زلزله‌زده سرپل ذهاب که نه معتاد متجاهرند و نه مجرم فراری، بلکه فقط به دلیل ویران شدن منازلشان در این بلای طبیعی ناگزیر به قبرستان «میر احمد» در جوار بارگاه احمد ابن اسحاقدر مرکز این شهر پناه آورده‌اند.

فرارو-گورنشینان سرپل ذهاب در همسایگی مرگ زمانی خبر گورخوابی عده‌ای بی‌خانمان در قبرستان همچون بمبی منفجر شد و مسئولان عالی کشور و نهاد‌های مربوطه با اظهار تأسف برای رسیدگی به مشکلات این افراد به تکاپو افتادند. کم کم، حسب عرف حاکم در جامعه امروزی، دیگر دیدن صحنه‌های سؤال برنگیز و تألم بار سکونت اجباری بخشی از هموطنان‌مان در گورستان روح و جان‌مان را آزار نمی‌دهد، تنها به فکر گذران امورات خود هستیم.

مردان، زنان و کودکانی از شهرستان زلزله‌زده سرپل ذهاب که نه معتاد متجاهرند و نه مجرم فراری، بلکه فقط به دلیل ویران شدن منازلشان در این بلای طبیعی ناگزیر به قبرستان «میر احمد» در جوار بارگاه احمد ابن اسحاقدر مرکز این شهر پناه آورده‌اند. گورستانی حزن‌آور و غم‌افزا که از دیرباز محلی برای آرامش درگذشتگان رها شده از بند مصایب زندگی این عالم فانی بوده است.

تقاطع حیات و ممات هموطنان بی‌خانمان

با گذشت ۱۱ ماه از زلزله، این قبرستان همچون اردوگاهی برزخی، تقاطع حیات و ممات هموطنان بی‌خانمان، فقیر و مستاصل شده است. محلی در مرکز شهر که بی‌شک در روز‌های اول زلزله آبان ۹۶ بسیاری از مسئولان و مدیران کشوری و استانی و گروه‌های مختلف مردم پرعاطفه و دلسوز آن را به چشم خود دیده‌اند. در گذری به این قبرستان متفاوت با دیدن چادر‌ها و کانکس‌های متعدد سراغ یکی از بانوان سالخورده مهمان اموات این گورستان می‌رویم؛ با داشتن چهره‌ای هر چند شکسته و پر چین و غم، ولی مهربان و خندان سفره درد دل می‌گشاید و مرا بدون تعارف مستمع مشکلات و گلایه‌هایش می‌کند.

فوزیه حیدری، ۶۰ ساله با سابقه ۲ سال حضور در مناطق عملیاتی دفاع مقدس، جانباز شیمیایی و خواهر سردار شهید غلامرضا حیدری هستم که با همسری بیمار، از کار افتاده و ۵ فرزند و نوه خود در این چادر‌ها زتدگی می‌کنم. بسته‌های متعدد داروی مصرفی خود را نشانم می‌دهد و با آرامشی خاص می‌گوید هنوز هم وفادار و دل بسته انقلابم، ولی از کوتاهی عمدی یا سهوی مدیرانی که مسئول رسیدگی به اوضاع وخیم زندگی زلزله‌زدگان هستند، نخواهم گذشت و سر پل صراط راهشان را می‌بندم. او می‌گوید بسیاری از این خانواده‌ها فقیر و محروم هستند که فاجعه زلزله آن‌ها را محروم‌تر کرد، بسیاری از آن‌ها مستاجر بوده‌اند که دیگر هیچ جایی برای سکونت ندارند و آن عده‌ای که صاحب خانه بودند دیگر با تورم کنونی توان خرید مصالح و بازسازی واحد‌های مسکونی خود را ندارند.

همسایگی با فقر و اموات

هم‌وطنان ما با افسردگی، بیماری‌های متعدد جسمی و روانی، دست و پنجه نرم می‌کنند و این معضلات توان کار کردن و امرار معاش را از آن‌ها گرفته است. القصه داستان این‌گونه رقم خورد که با فقر و اموات همسایه شدند دیگر هم‌وطنانشان، چون درگیر روزمرگی‌های خودشان بودند؛ عده‌ای مشغول خرید و فروش دلار، عده‌ای درگیر مشکلات مالی حاصل شده و کم شدن توان مالی خانواده‌شان، برخی در حال مهاجرت، بعضی‌ها در حال شکایت و غر زدن و بالاخره جز عده‌ای قلیل کسی در فکر زلزله‌زدگان سال قبل نبود، و همانانی که سال قبل کوله باری از کمک‌های خود را روانه غرب کشور کردند، این روز‌ها پرش فکری‌ای هم به آن مختصات ندارند.

پیرزنی از سوی دیگر قبرستان مرا صدا می‌زند که چرا سراغ او را نمی‌گیرم و حالش را نمی‌پرسم، خودش را معرفی می‌کند و می‌گوید تنها و بی‌کس در این کانکس زندگی می‌کند و فقط خدا را دارد، شب‌ها در کنار بستر خود چوبی را نگه می‌دارد تا در صورت بروز تهدید از خود دفاع کند، با جاری شدن اشک‌ها، از رنج و عذابش می‌گوید و وحشت از تصور بلند شدن اموات از قبورشان. در آخر باز هم می‌گوید فقط خدا را دارم خواهش می‌کنم به داد ما برسید.

در این بیابان مرگ گم شده‌ایم/ ماشین‌بازی بر قبور

کمی آن طرف‌تر مادر جوانی به همراه زنی دیگر در حال شستن ظروف خود در وسط قبرستان هستند. با دیدن دوربین روی خود را می‌گیرد و در پاسخ سوال من از احوالشان به علیرضا، کودک هشت سال خود که مشغول بازی با ماشین خود بر روی قبور هست اشاره می‌کند. عزت می‌گوید دیگه این حال و روز ما را ببین نیازی به توضیح ندارد، این از کودکی و تفریح بچه من که بجای رفتن به پارک و بازی با هم سن و سالان خود، تنها در میان قبور به دنبال شادی و سرگمی خود می‌گردد، این هم از حال و روز ما که دیگر هیچ کسی سراغ ما را نمی‌گیرد و به حال خود در این بیابان مرگ گم شده‌ایم. سرویس حمام ما را چند ماهی است جمع کرده‌اند ناچارا در کنار همین کانکس‌های خود با چادر و پتو حصاری درست می‌کنیم و با گرم کردن آب استحمام می‌کنیم. آفتاب در حال غروب کردن است شرمنده و سرافکنده به گوشه‌ای می‌روم، به تماشای قبرستان می‌نشینم. حالا دیگر هوا تاریک شده است و قبرستان ترسناک‌تر.

در فاصله نزدیکی از من حلقه شب نشینی از چهار بانوی ساکن این قبرستان بر روی سنگ قبور اموات در حال شکل‌گیری است به یکی از آن‌ها خود را می‌رسانم با معرفی خود می‌خواهم سوالی بپرسم، فرصت نمی‌دهد و می‌گوید خبرنگاری؟ با پاسخ مثبت من سفره آه و فغانش را می‌گشاید، رو به قبرستان می‌گوید عکس می‌گیری چه فایده؟ خبر مار رو بگیری چه فایده؟ کی می‌شنود؟ رادیو تلویزیون که ما را از صفحه ایران سانسور کردند! چه کسی می‌خواهد ببیند؟ خبردار هم بشوند فکر می‌کنی چند نفر بخواهند برای ما کاری کنند؟ اینقدر قول و وعده دارند که دیگه قطع امید کرده‌ایم. ما فقط خدا رو داریم از هیچکس طلبکار نیستیم فقط به امید او زنده‌ایم، اینجا اسمش آرامستان هست و ما هم با این حکم قهر روزگار در همسایگی این اموات آرامیم.

مادری سالخورده صحبت‌هایمان را قطع می‌کند و ناله‌کنان می‌گوید می‌دانی چند نفر از دختران و پسران در اینجا افسردگی گرفته‌اند؟ دختران جوان خانواده‌های مهمان این گورستان با وجود داشتن خواستگار به امیدرسیدن روزی که از این شرایط اسف بار خلاص بشوند و آبروی خود را حفظ کنند به آنها جواب منفی می‌دهند؟ خود‌کشی‌ها هم یک‌طرف، یکی از این جوانان دبیر بود ببینید حال روحی و روانی او به کجا رسید که خود کشی کرد، خود من هم بعضی مواقع به فکر خود کشی می‌افتم شاید این طوری از این عذاب خلاص شوم! مردم هم که همه گرفتار زندگی خود هستند و آقایان مسئول هم که وقتی برای دیدن ما ندارند انگاری واقعا فراموش شدیم.

اینجا گورستان هست و آخر دنیا، همین اموات بیشتر از زنده ها به ما نگاه می‌کنند و باتحمل ما در اینجا مهر و عاطفه شان را ثابت کرده‌اند. همینجا یک روزی می میریم و تو همین قبور به آرامش ابدی می رسیم، دیگر آن موقع نه گله‌ای داریم نه صدای شکایتی، آرام می شویم در این آرامستان.